شهید «بایرامعلی ورمزیاری»: این خاطرات را در حالی مینویسم که اشکهای چشمانم قطره قطره بر روی کاغذ میچکد و مانع از این میشود که قلم روی کاغذ بنویسد. این خاطرات را در حالی که میلرزم مینویسم اما به خاطر ریا و خودنمایی نمینویسم فقط به خاطر این مینویسم که بعد از شهادت این خاطرات روح بخش منتشر گردد تا آیندگان بدانند جبهه چیست و کیها این جبهه را نگه داشتهاند و فرمانده جبهه کیست ....."
مطلبی که در ادامه خواهید خواند، روایتی زیبا از کرامات یک شهید است؛ شهیدی گمنام مانند هزاران فرزند گمنام حضرت روحالله که شاید تا امروز کسی نامی از او نشنیده باشد؛ او که در کربلای خیبر آسمانی شد، در دوران حضورش در جبهه خاطرات روزانهاش را ثبت میکرد به امید اینکه برای آیندگان بماند. او در یکی از خاطراتش ماجرای دیدارش با امام عصر (عج) را بعد از مجروحیت روایت کرده است که معصومه سپهری نویسنده کتاب «نورالدین پسر ایران» آن را در وبلاگش منتشر کرده است:
... باز هم خمپارهای به میان ما آمد و منفجر شد و دو نفر از ما را گرفت. ما فقط شش نفر ماندیم. لحظات شیرین و بسیار خوبی بود... .ناگهان باز هم خمپارهای به جلو ما افتاد که یک ترکش از این خمپاره به سینه حقیر اصابت کرد. خون همه جای بدنم را قرمز کرد. اسلحه و مهماتم را از کمرم باز کردم و پیراهن فرم پاسداریم را از تنم بیرون آوردم تا زخمم را ببندم. دیدم که خون زیادی میرود و جایی که زخمی شده امکان بستن را ندارد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. سورههای کوچک قرآن را تلاوت میکردم و شهادتین را از زبانم دور نمیکردم.
برادر اسدالله رجبپور میگفت اگر وصیتی داری برایم بگو و ما را هم اگر شهید شدی شفاعت کن. گفتم که از برادر محمد برزگر مواظبت کنید چون یک برادرش شهید شده و فرزندی دارد. مواظبش باشید که زنده بماند. از برادران برایم حلالیت بگیرید به خصوص از برادران رحیم شهرتی و صفر حبشی. از صفر حبشی برایم حتماً حلالیت بگیر چون قبل از حمله با او یک برخورد بدی کرده بودم. ... برادر اسدالله رجب پور و حسین حاج حسنلو مرا برداشتند و از بالای تپه پایین آوردند. در همین حال من بیهوش شدم.
صبح شده و خورشید تازه طلوع کرده بود (12/7/61)... بعد از چند ساعتی بیدار شدم. دیدم یک سیدی با لباس رزم که شمشیر به طرف چپش بسته است و عمامه سبزی به سر دارد به طرف من میآید وقتی به چند متری من رسید من هر چقدر خواستم از جایم بلند شوم تا خودم را از این مرد پنهان کنم به خاطر زخمهای شدیدم نتوانستم. من خیال میکردم شاید عراقیها هستند که آمدهاند و میخواهند سرم را با شمشیر ببرند چون در روزنامهها خوانده بودم که عراقیها سر پاسداران را میبرند و از فرماندهانشان جایزه میگیرند.
وقتی این مرد به نزدیکی من رسید از ترس و وحشت خدا را طلب میکردم و راز و نیاز و استغفار میکردم... در حالی که برای نجات خودم تقلا میکردم و سعی میکردم خودم را بغل سنگی قایم بکنم باز هم نتوانستم تکان بخورم. شهادت را در نظرم مجسم میکردم... زمانی دیدم این مرد با سمایی که نور بسیار روشنی داشت به سرعت به طرف من آمد و در دست راستم نشست و دستش را به صورتم کشید به او گفتم آقا چرا ما را نمیبرند من تشنهام. او دو دستش پر از آب بود که به من داد و خوردم و تشنگیام یک مرتبه برطرف شد باز هم من به او گفتم آقا چرا ما را نمیبرند. گفت صبر کن که خبر دادهام میآیند و تو را میبرند. گفتم آقاجان تو که هستی که من تو را نمیشناسم از فرماندهان ما هستی پس من چرا تو را نمیشناسم. وی به آرامی گفت من کسی هستم که قبل از حمله تو با گریه مرا صدا میکردی که ما را در این حمله یاری کن. در همین لحظه دانستم که او امام زمان است از جایم یک مرتبه بلند شدم تا او را ببوسم و به پایش بیفتم که دیدم هیچ کس کنارم نیست فقط چند اسلحه و مهمات کنارم است ....... در حالی که قبل از این جریان نمیتوانستم از جایم بلند شوم.
بعد از اینکه آقا امام زمان دستش را به صورتم کشید همچون شیری از جایم بلند شدم و با دقت و حوصله به منطقه دشمن نگاه کردم. کسی را نمیدیدم. به خودم جرأت دادم به راه بیفتم و عقب بیایم. چند قدمی آمدم و به چند مجروح رسیدم که تکه تکه شده بودند و در حال جان دادن بودند. خیلی گریه و ناله میکردند
آنها هم به من گفتند که یک سیدی از اینجا میرفت و به ما گفت که بهشت منتظر شماست.
حسین علیه السلام در بهشت منتظر شماست.
آنها هم امام زمان را دیده بودند اما نمیدانستند او امام زمان است.
در همین حال در کنار آن مجروحان دراز کشیده بودم که صدای بلندی شنیدم که به زبان ترکی میگفت برادران بیایید بالا نترسید ما از خود شما هستیم بالای تپه را نگاه کردم دیدم حدود 15 نفر هستند که یکی بلندگوی دستی دارد و دیگران مسلح به سلاح سبک هستند. خواستم بلند شوم و به طرف آنها بروم خوب به چهره آنها نگاه کردم دیدم اصلاً ریش ندارند و همه سبیل کلفت دارند. مشکوک شدم و زمین نشستم. فهمیدم اینها عراقی هستند که میخواهند ما را فریب دهند و به اسارت بگیرند این چند مجروح با صدای بلند ناله میکردند اما آن عراقیها نه ما را میدیدند و نه صدای ناله و گریه ما را میشنیدند. اینها را من به خوبی میدیدم که آمدند و از یک قدمی ما رد شدند اما ما را ندیدند.
آنها رفتند و من هر چه تلاش کردم تا از این مجروحین با خودم عقب ببرم نتوانستم چون خون زیادی از من رفته بود. بالاخره کمی پایین آمدم در جایی که آب از بالای تپه جای کانال مانندی درست کرده بود دراز کشیدم. شب شده بود. من بسیار خسته و ناراحت بودم. نصف شب بیدار شدم و دیدم گشتیهای عراقی در منطقه مشغول گشت زنی هستند خواستم اسلحهای پیدا کنم اما نتوانستم. گروه دشمن از نزدیکی من رد شد. من بسیار تشنه بودم بر سر شهیدی رفتم که جنازهاش در آن منطقه مانده بود. قمقمهاش را برداشتم که پر از آب بود خوردم و باز سیر نشدم. بالای سر شهید دیگری رفتم و قمقمه او را که پر از آب بود خوردم باز هم سیر نشدم ...بسیار تشنه بودم. دوباره رفتم بالای جسد شهیدی که بار اول قمقمه او را برداشته بودم ... دیدم قمقمه او باز هم پر است. خوردم و به خود گفتم خدایا این چه جریان است ... تا صبح هر وقت آب قمقمه آن شهید را برداشتم پر از آب بود که میخوردم و باز تشنهام میشد و بر میداشتم میدیدم پر از اب است ... هر قدر خواستم آن شهید را بشناسم نتوانستم.
این خاطرات را در حالی مینویسم که اشکهای چشمانم قطره قطره بر روی کاغذ میچکد و مانع از این میشود که قلم روی کاغذ بنویسد. این خاطرات را در حالی که میلرزم مینویسم اما به خاطر ریا و خودنمایی نمینویسم فقط به خاطر این مینویسم که بعد از شهادت این خاطرات روح بخش منتشر گردد تا آیندگان بدانند جبهه چیست و کیها این جبهه را نگه داشتهاند و فرمانده جبهه کیست ....."
****
شهید «بایرامعلی ورمزیاری» دو روز بعد نیز با حوادث شگفتی زنده ماند و در روز سوم دوستانش که به جستجوی زخمیها بودند او را پیدا میکنند. او یک سال بعد در عملیات خیبر در حالی که فرمانده گردان «علی اکبر» لشکر عاشورا بود در جزیره مجنون شهید و دفتر پانزدهم خاطراتش ناتمام ماند.
او سالها مفقودالجسد بود تا اینکه در سال 74 بقایای جسم مطهرش در تفحص به دست آمد و در زادگاهش سلماس کنار برادر شهیدش عبدالله به خاک سپرده شد... او مثل بسیاری از دوستانش همچنان گمنام است... .