سه شنبه ۸ تیر ۹۵ , ۲۳:۰۰
من یک جوان از دودمانِ حیدرم بانو
خالیست دستانم ولی یک لشگرم بانو
حالا که پرچم را به دستِ نسلِ من دادی
تا آخرِ خط این علَم را میبرم بانو
هر روز با شوقِ طوافِ گنبدت آرام
از بامِ صحنت چون کبوتر میپرم بانو
شوقِ شهادت در نگاهم میخورد پیوند
با اشکِ فرزندان و بغضِ همسرم بانو
دارد صدای تیر و ترکش می رسد از شام
این تیر و ترکش را به جانم میخرم بانو
تا جان به تن دارم نخواهم داد بی تردید
رخصت که خط افتد به دیوارِ حرم بانو
یک شب چراغان می کنم صحنِ حریمت را
با چلچراغِ زخم های پیکرم بانو
حجت الاسلام محمد عابدینی