نوشته شده در دوشنبه بیستم اسفند 1386
قاصدکی ازفکه
*
روزی ازاین روزها
یک عزیزی آمدونوایی سرداد
هرکه داردبه سرش هوس کرب وبلا
وخدا می داندباچه شوقی رفتم
که منم مهمان شقایق گردم.
قافله از این شهر تابه معراج خدا بالا رفت
به چه احساس قشنگی داشتم
یاد ایام بخیر-یادیاران بخیر
یاد دشت ،یادتانک سوده،یاد رمل سوخته ،یاد اروند بخیر
آن غروب غمگین
آن قدمگاه مهدی فاطمه
یادگمنام همیشه جاوید
یادیاران بخیر
ولی ای همرزم
این همه که گفتم،ظاهرقافله بود
توشنوآنچه که من دردل شبها دیدم
توشنوآنچه که من دردل فکه دیدم
تو شنو آنچه که من در نفس باد شلمچه دیدم.
توشنو از اروند،از سه راهی شهادت،از زمینی که هنوزسند مردی خدا را دارد
ازدرخت نخلی که رمز شجاعت راگفت
و خدا می داند که چقدر احساس حقارت کردم.
با خود گفتم:این زمینی که من اینجا دیدم
نه زمین-عرش الهی باشد.
پس چرا من باید با قدم های زمینی بروم
پای من بند گل این دنیاست
پر و بالی تا قدم روی عزیزان خدا نگذارم
آب کوثر باید تا وضو سازم من
ناگهان قاصدکی ،روی رمل فکه،دور من چرخی زد:
زائردشت صفا! پی آزاردل خویش نباش
تو که اینجا هستی،بهر پیغامبری آمده ای
بشنو حرف دل ما وببر،تابه هرجاکه قدم بنهادی
این شهیدان گفتند:
خواهرم اگراکنون تن من
سوده ی خاک شده
گربلندای قدم
بهرآن بود که تو،همچوزهرای عزیز
کمترازبچه ی ششماهه شده
پاک و اطهرباشی
تانباشددستی چادرت برگیرد
یاکه نقشی بزنددر رویت،ببرد در بازار
قیمتی بگذارد.
سرخی خون من اکنون
در پس تیرگی چادرتوست
اگر،عفت خود حفظ کنی
خون من حفظ شده است
و ببر پیغامی به برادرهایم:
ای برادرعزیز!
اگرازقامت سروم،استخوانی نیست
گرنشانم بی نشان،همچوزهرای علی است
بهرآن بود که تو،تن به ذلت ندهی
گوهرخوددانی وبه هرکس ندهی
نشود که چشمت پرتابگر تیرشیاطین گردد
نکند که فکرت،درپی غارت هستی
پی آزار بشر
پی هرفکر پلید آنقدر چرخ زند
تاندانی که برادر،پدرت
از چه سان خاک بیابان شده است
نکند که قلبت
لانه ی خاله زنک های خیابان گردد
اگراینگونه شود تو به من مدیونی
آری اینها سخنانی است که من
هرکجاپای نهادم به دلم می افتاد.
ای عزیز همسفر!
مهمان شقایق هاشدن آنقدرساده نبود،
که فراموش کنیم
ماهمه مسئولیم
ماهمه مدیوینم
(بایدامروزدراندیشه ی فردای قیامت باشیم)
فرزانه عسکری-علوم اجتماعی 79 نشریه همت (بسیج دانشگاه شاهد) شماره یک اردیبهشت وخرداد80 صفحه